عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

عسلای مامان

عيدانه

باز هفت سین سرور        ماهی و تنگ بلور            سکه و سبزه و آب           نرگس و جام شراب باز هم شادی عید         آرزوهای سپید                 باز لیلای بهار                باز مجنونی بید باز هم رنگین کمان             باز باران بهار              باز گل مست غرور          باز بلبل نغمه خوان باز رقص دود عود         باز ...
21 اسفند 1390

من و بابا بايد يه فكري به حال خودمون بكنيم

ديروز كه از كلاس اومدم تو خونه مامان ناجي بودي و اومدم دنبالت تا با هم بريم خونه ولي ازم خواهش كردي كه اونجا بمونيم منم قبول كردم و شام اونجا مونديم قرار شد بابا هم بياد اونجا با هم بريم خونه ولي از آنجاييكه مدرسه امروز تعطيل بود و براي اينكه صبح از خواب ناز بيدارت نكنيم و دوباره ببريمت خونه مامان ناجي قرار شد شب رو همونجا بخوابي به خاطر راحتي تو قبول كردم ولي ته دلم خيلي ناراحتم دوست داشتم امروز كه تعطيل بودي با هم مي خوابيديم و كنارت بودم عزيزم   پسر گلم هوس كيك كرده و چند روزيه ازم مي خواد كيك درست كنم  امروز كه مشق نداره قراره با هم يه كيك خوشمزه درست كنيم ...
16 اسفند 1390

چي فكر مي كرديم و چي شد

خدارو شكر از خونه مامان ناجي موندن خيلي راضي بودي به قدري كه مي گفتي ديگه مي خوام هميشه اونجا بخوابم  ( ما رو باش كه چقدر نگران بوديم حالا نگرانم كه نكنه بخواي واقعاً هر شب اونجا بخوابي و مجبور بشيم به زور ببريمت خونه) تكاليفت رو هم انجام داده بودي دست ماماني درد نكنه بهت ديكته گفته بود و لغت براي جمله سازي برات نوشته بود. وقتي بهت زنگ ميزدم ميگفتي مامان دلت برام تنگ شده ؟ منم ميگفتم آره مي گفتي عكسمو نگاه كن تا دلت تنگ نشه دو روز هم غيبت از مدرسه و كلي بازي و تفريح تو اين چند روز كلي هم سوغاتي و شوق و ذوق اونها وقتي اومدم مدرسه تا براي اين دو روز غيبت از معلم اجازه بگيرم خانم چهارلنگ مجدداً از اينكه تو خيلي سر كلاس حرف ميزني و...
13 اسفند 1390

جدايي

امروز مامان آذر از مكه مياد به جهت اينكه وليمه با يك روز فاصله است براي اينكه غيبت تو در مدرسه زياد نشه امروز من خودم از اداره ميرم اونجا استقبال و فردا بعد از مدرسه ميام و ميبرمت و اينطوريه كه براي اولين بار من و پسرم بايد جدا از هم بخوابيم امشب قراره بري خونه مامان ناجي و من و بابا خونه مامان آذر درسته كه آقا شدي ولي چون اولين باره كه خونمون نمي خوابي نمي دونم چي پيش مياد نگران تكاليفت هم هستم اميدوارم به خير بگذره و خوش باشي وقتي گفتم قراره 5 روز خونه مامان آذر بمونيم قبول كردي و راضي شدي
7 اسفند 1390

دوست داشتن مورچه اي

بهت ميگم پسر گلم مي دوني چقدر دوست دارم ؟ مي گي چقدر ؟ مي گم اندازه همه آسمون مي گي اين كه كمه مي گم اندازه همه زمين مي گي اين كه چيزي نيست مي گم اندازه كل دنيا   ..... خوبه؟ راضي مي شي و مي گي آره مي گم تو منو چقدر دوست داري؟ مي گي اندازه مورچه مي گم يه دونه مورچه مي خندي و مي گي آره بعد كه از حال گيري من حسابي خنديدي مي گي اندازه تمام مورچه هاي دنيا ...
3 اسفند 1390
1